آرش |
|
نصف شب كه از خواب بيدار شد ، احساس كرد به خدا خيلي نزديك شده . اون شب ميخواست بميره . فشار انگشتارو رو گلوش احساس ميكرد . كمكم همه چيز محو شد ... چشماشو كه باز كرد ، زنش رو ديد كه جلوي افسر پليس زانو زده : فقط يه لحظهي جنون آميز بود ، نميخواستم بميره 1/23/2004 04:45:00 PM - آرش ÙتاØÙ - |